جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را
کو شمع که آتش زند این بوالهوسان را
ای گل که دمد از نفست بوی بنفشه
زنهار مکن همدم خود هیچ کسان را
خونابه حسرت همه تاچند خورم من
یکبار هم این می بچشان همنفسان را
آن لب گرم از پافکند سر زنشم چند
در شهد گرفتاری خود بس مگسان را
شد قافله و خسته دلان تشنه بماندند
ای خضر به فریاد رس این باز پسان را
صد نرگس رعناست حسود چمن تو
ای سرو بپوش از گل رخ چشم خسان را
اهلی به سر کوی تواش ترس عسس نیست
مست است و سگ کوچه شمارد عسسان را