گنجور

 
اهلی شیرازی

یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد

گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد

عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار

جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد

آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می

که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد

رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر

آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد

ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش

هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد

هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او

آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد

اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار

از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد