گنجور

 
اهلی شیرازی

مستان تو گر باغ و بهاری طلبیدند

از درد سر خلق کناری طلبیدند

هرکس که درین بادیه کشته چو مجنون

هر پاره او در سر خاری طلبیدند

راه همه در معرکه عشق بتان نیست

کاین قوم ز صد خیل سواری طلبیدند

می باد گران خور که مرا پاس تو کارست

در کوی تو هرکس پی کاری طلبیدند

بی روی تو مشنو که بشمع مه و خورشید

از اهلی گمگشته غباری طلبیدند