گنجور

 
اهلی شیرازی

سوختیم از غم و این آتش پنهان همه هیچ

همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ

غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت

زخم‌های جگر و چاک گریبان همه هیچ

با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت

سعی باد و نفس مرغ سحرخوان همه هیچ

در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان

وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ

به جز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی

تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ