گنجور

 
اهلی شیرازی

هر کس که پا نهاد بکویت ز دست رفت

هشیار و عاقل آمد و مجنون و مست رفت

زلف تو خواستم که بگیرم دلم ربود

آنم بدست نامد و اینم ز دست رفت

دلبر چو رفت رشته جان گو گسسته باش

دام اینزمان چه سود که ماهی ز شست رفت

در خون نشسته ام که کمان ابرویم ز ناز

چون تیر خویش در نظرم تا نشست رفت