چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت
طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن
انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام
مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد
کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او
کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.