گنجور

 
اهلی شیرازی

چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت

طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت

ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن

انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت

از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام

مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت

چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد

کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت

گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او

کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت