گنجور

 
اهلی شیرازی

ای باغبان چه حاصل از سرو ناز باغت

شمعی طلب که از وی روشن شود چراغت

ای گل که سوخت عشقت سرتا قدم چو شمعم

جز چشم خود مدیدم جایی برای داغت

در مجمر محبت چون عود سوختم لیک

بوی محبت من نگرفت در دماغت

مجنون صفت مکش سر زان نوغزال ایدل

گر می کشد بزحمت ور میدهد به زاغت

اهلی فراغت دل در بیخودی طلب کن

کان دم که باخود آیی مشکل بود فراغت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode