گنجور

 
اهلی شیرازی

یافت از یوسف پدر بویی اگر رویش نیافت

یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت

خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ

هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت

کشته او از محبت تا کسی چون من نشد

معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت

جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من

یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت

عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد

مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت