گنجور

 
اهلی شیرازی

ذره چون خورشید گردد طالع و لامع خوش است

آفتاب بخت من لامع نشد طالع خوش است

میزند تیغ آفتاب من که میرم پیش او

گر شفاعتخواه نبود در میان مانع خوش است

میرسد گاهی بسمع محرمان حالم ولی

حال مجنون را اگر لیلی بود سامع خوش است

سایه ام بر سر سگش همچون همامی افکند

گر بمشتی استخوان من شود قانع خوش است

ناخوشیهایی که ما از ظلمت هجران کشیم

گاه گاهی برق وصلی گر شود لامع خوش است

دوش دیدم اهلی آنمه همنشین در واقعه

گر بخواب این قصه هم واقع شود واقع خوش است