گنجور

 
اهلی شیرازی

شمع رخسار بتان خانه ز بنیاد بسوخت

هرکه را چشم برین طایفه افتاد بسوخت

شرر تیشه فرهاد دلیلست بر آن

که دل سنگ هم از حسرت فرهاد بسوخت

مرد عشق آن زن هندوست که در کیش وفا

زنده چونشمع در آتش شد و آزاد بسوخت

از تف خون دلم خنجر او سرخ شدست

یاز سوز جگر من دل فولاد بسوخت

عاقبت اهلی دلسوخته چون صید اسیر

آنچنان مرد که بروی دل صیاد بسوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode