گنجور

 
اهلی شیرازی

گر درد من سر از دل فرهاد بر زدی

بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی

مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق

آتش ز برق آه به آفاق در زدی

آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب

پروانه را مجال ندادی که پر زدی

گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد

از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی

هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم

راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی

یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری

فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی

اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش

بعد از هزار سال سر از خاک برزدی