گنجور

 
اهلی شیرازی

به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت

که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت

فرشته بر دل جمع منش حسد بودی

رخت به زلف پریشان مرا پریشان ساخت

بدست فتنه گریبان من از آن شوخست

که اشک لعل مرا تکمه گریبان ساخت

عزیز من به سهی قامتان یوسف رخ

نظر مکن که مرا خوار عشق ایشان ساخت

چو کبک مست مرو غافلانه ره اهلی

که دام حادثه صیاد فتنه پنهان ساخت