گنجور

 
اهلی شیرازی

ما گرچه گداییم وفا در خور ما نیست

حیف است که یاری چو ترا هیچ وفا نیست

صاف می عشرت همه را داد وصالت

چون دور من آمد بجز از درد جفا نیست

هرچند به خشمی مکشم تیر خود از دل

بگذار که آزار دل خسته روا نیست

عمرم همه در تیرگی هجر به سر رفت

داد از شب هجر تو مگر روز جزا نیست

ذرات جهان مهر رخ خوب تو دارند

این پرتو خورشید جهان تاب کجا نیست

تنها نه ترا نیست سر کشته محنت

فتراک ترا هم سر این بی سر و پا نیست

هر سگ که درآمد به سر کوی تو جا کرد

اهلی است که تورا به سر کوی تو جانیست