گنجور

 
اهلی شیرازی

دل بکف میداشتم عمری نگاه از دست تو

ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو

پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن

گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو

سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن

زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو

تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم

عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو

در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق

نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو