گنجور

 
اهلی شیرازی

بر توسن ناز آنپسر میتاخت چون برق یمان

تا دیدمش رفت از نظر دیدن همان رفتن همان

چون پیر کنعان از جهانبستم نظر از یار خود

جاییکه نور دیده ام شد از نظر پنهان روان

اول بلطف و مردمی صید خودم کرد آن پری

اکنون بجورم میکشد اینم نبود از وی گمان

گر خواب راحت بایدت مست در میخانه شو

کز همت پیر مغان میخانه شد دارالامان

اهلی من مجنون صفت در وادی غم چون صبا

سرگشته ام زین غم که شد آن نوغزال از من رمان