گنجور

 
اهلی شیرازی

آشفته ام از هجر و تو آشفته تر از من

من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من

گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل

او نیز خرابست بصد دل بتر از من

از پند عزیزان زره خواری عشقت

گر من گذرم عشق ندارد گذر از من

گرد دل از آهستگی خواهش جورت

عشق تو فرو شست بخون جگر از من

چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم

میرم ز فرح گر بودت میل سر از من

کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر

خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من

اهلی قدری دامنم آلوده گر از می

شاید که قضا عفو کند اینقدر از من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode