گنجور

 
اهلی شیرازی

چنان گردد خیالش چشم اشکبار من

که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من

شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو

که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من

ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت

بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من

چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند

مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من

تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق

برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من

مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما

خدا محروم نگذارد دل امیدوار من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode