گنجور

 
اهلی شیرازی

اگرچه رسم بود دل به دل‌ستان دادن

به دست دل نتوان بیش ازین عنان دادن

سپرده‌ام دل خود را به دست خون‌خواری

که راضی‌ام ز رهیدن ازو به جان دادن

ز زهر چشم تو مُردم یکی بخند آخر

که زهر نیز به شیرینی‌ات توان دادن

به پای‌بوس تو در بزم وصل اگر برسم

خوش است بوسه گهی هم بر آستان دادن

نه آن‌چنان ز تو اهلی شده‌ست خانه خراب

که از خرابی او می‌توان نشان دادن

 
 
 
سعدی

هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی

که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن

تو بت! ز سنگ نه‌ای بل ز سنگ سخت‌تری

که بر دهان تو بوسی نمی‌توان دادن!

ملک‌الشعرا بهار

شنیده‌ام پسری را جنایتی افتاد

از اتفاق که شرحش نمی‌توان دادن

قضات محکمه دادند حکم قتلش را

که رسم نیست به بیچارگان امان دادن

به‌دست و پای درافتاد مادرش که مگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه