گنجور

 
اهلی شیرازی

بگذر ز آب خضر و دم از جام جم مزن

اینها حکایتی است قدح نوش و دم مزن

دوزخ نه زان ماست دلا فال بد مزن

در عیش کوش و قرعه همت بغم مزن

ای آه سینه سوز مکن شعله را بلند

بر بام بی نشانی ما این علم مزن

خوبان ز خلق نازک خود کم نمی کنند

ای بی نصیب طعنه بر اهل کرم مزن

ما از کدورت این نفس سرد می زنیم

ایچشمه حیات تو خود را بهم مزن

چون ذره نا امید مشو ز آفتاب وصل

همت بلند دار و به پستی قدم مزن

ساقی ز بیش و کم نظرش بر صلاح ماست

اهلی شراب نوش و دم از بیش و کم مزن

 
 
 
واعظ قزوینی

پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن

وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن

زین خوابهای از أمل خود درازتر

خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن

ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار

[...]

فروغی بسطامی

بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن

بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن

تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش

تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

افتادگان بند تو جایی نمی‌روند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه