گنجور

 
اهلی شیرازی

من دردمند و ناتوان او سرکش و خونخواره هم

حالم خراب از جور او کار دل بیچاره هم

هجرش همه محنت بود وصل آتش حسرت بود

نی دوریم طاقت بود نی طاقت نظاره هم

ز آهوی چشم آنجوان این پیر زار ناتوان

مجنون صفت شد در جهان سرگشته و آواره هم

رویی چو برگ نسترن چشمی چو آهوی ختن

مردم فریب و راهزن کافر دل و عیاره هم

تا کی بقصد جان ما زلفش کشد باد صبا

ایکاش از آن زلف دوتا ما را رسد یکتاره هم

زد عاشق ناشاد او صد جامه چاک از یاد او

گر این بود بیداد او جانها شود صد پاره هم

با چشم مست دلربا گر بنگرد آن بی‌وفا

خلوت نشین پارسا عاشق شود میخواره هم

گر من برم زان سرو قد این داغها زیر لحد

گلهای آتش تا ابد خیزد ز خار از خاره هم

دور از رخ آن نازنین اهلی ز آه آتشین

نگذاشت یک گل در زمین بر آسمان استاره هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode