گنجور

 
اهلی شیرازی

بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت

کار دل از دست شد دست هم از کار رفت

حال چه پرسی زمن از هجر سوخت

کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت

بود مرادم که زود شب بشود روز وصل

کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت

عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر

پای گریزم نماند قوت رفتار رفت

ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم

گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت

اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست

زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت