گنجور

 
اهلی شیرازی

ز دود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه

گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه

کشیده سفره شاه است هر کجا بینی

پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه

چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا

که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه

ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر

یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه

به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد

بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه

ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا

گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه

ز عدل شاه به موری نمیرود زوری

که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه

فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد

کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه

اگر جهان همه آلوده گناه شوند

بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه

اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز

چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه

چه جای بیم منافق که کافر اندرچین

صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه

جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود

که گردنش نبود زیر بار منت شاه

هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر

ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه

عجب مدار که خورشید رفته باز آید

اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه

به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود

که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه

اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را

فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه

ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل

از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه

چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید

همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه

بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد

بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه

بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید

سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه

شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت

قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه

علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل

که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه

کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت

که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه

چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد

در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه

جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما

دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه

چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر

که کوه برکند از جای دست قدرت شاه

ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت

زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه

چو آفتاب بیک روز رایت منصور

بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه

ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی

که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه

جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند

که هست تا بقیامت دوام دولت شاه