گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

مرا گفت دستور فرخنده رای

که این راز سربسته را برگشای

کنونت که امکان گفتار هست

به تاریخ دانان سروکار هست

همان به که تیغ قلم برکشی

به تاریخ پیشین قلم درکشی

فشانی بر افسانه ها آستین

نویسی یکی نامه ی راستین

ز تاریخ یونان و کلدان و روم

ز آثار ویران و آباد بوم

فراز آوری نامه ی شاهوار

که ماند به گیتی زما یادگار

به هر کار یاری نمایم تو را

همی دوستی برفزایم تو را

مرا داد ازین گونه چندان نوید

که شد جان من سر به سر پر امید

دل من بدان گفته ها گرم شد

روانم پر از شرم و آزرم شد

چو یک سال بردم درین کار رنج

به پایان شد این نامبردار گنج

اگر چه به نظمم نبد دسترس

که چون شاهنامه نگفته است کس

بیفکندم از نثر طرحی عظیم

که پیدا نماید صحیح از سقیم

به نیروی یزدان پیروزگر

یکی گنج آراستم پرگهر

ز زند و اوستا و از پهلوی

فراز آوریدم به طرز نوی

ز آثار آنتیک و خط کهن

نیاورده نگذاشتم یک سخن

چو آمد به بن این کهن داستان

بنامیدمش نامه ی باستان

چو دیباچه اش را بیاراستم

زهر چاپلوسی بپیراستم

به جز ناظم الدوله

نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور

گمانم چنین بد که پاداش این

نبینم به جز توشه و آفرین

یکی مرد بد زشت و شوم و پلید

که رویش سیه بود و مویش سپید

فرومایه را نام ناپاک بود

بد اندیش و بی شرم و بی باک بود

همی زشت راندی سراسر سخن

ورا بی سبب گشت دل زمن

همه مقصدش بود از آن سر به سر

که از من خورد چند دینار زر

نداند که بی زارم از آن روش

که نفرین بر او باد و بر اخترش

گرانمایه دستور آزاده مرد

دلش بی جهت از من آمد به درد

به گفتار آن مرد ناپاک شوم

بر شاه ایران و خونکار روم

چون او نامور مرد والا نژاد

زمن کرد گفتار ناخوب یاد

مرا خود بدآیین و بد کیش خواند

بدم شیر نر او مرا میش خواند

از این گفته او را نبد هیچ سود

به جز آن که بر شهرت من فزود

من از وی نراندم سخن بر بدی

نکو داشتم شیوه بخردی

در آخر پشیمان شد از گفت خویش

مرا خواست کش باز آیم به پیش

نرفتمش پیش و نکردم نیاز

که درویش را خوش بود کبر و ناز

چو از روم شد سوی ایران زمین

برادرش آمد شدش جانشین

خردمند و باهوش و با رای بود

ولیکن نشستن نه بر جای بود

خطا را نکردی جدا از صواب

به نشناختن مرد عالی جناب

به گاهی که از من ز نزدیک و دور

به روم اندر انداخت آشوب و شور

بر شاه رفت و سخن ساز کرد

به گفتار بد از من آغاز کرد

نگویم که شه گشت بد دل زمن

ولی کردش اغفال گاه سخن

نمودند تسخیرم از پایتخت

به سوی طربزون کشیدیم رخت

ایا چند تن دیگر از زادگان

جهاندیده مردان و آزادگان

درین ساحل خوش هوای گزین

نیامد مرا هیچ خوش تر ازین

که نظم آورم نامه ی مختصر

ز تاریخ ایران به طرزی دگر

به نام همایون عبدالحمید

کز او هست آثار نیکو پدید

شهنشاه با فر و با عدل و داد

یکی نغز دیباچه سازم گشاد

چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت

که شهنامه بر یاد محمود گفت

ولیکن بترسم که او را هجا

سپس بایدم گفت از التجا

همان به که زین گفته ها بگذریم

سخن ها ز جمشید و کی آوریم

خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد

که نامش به نیکی بیارند یاد