گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

به گاهی که از مصر آمد به شام

مغی نامور بود جاماسب نام

ز ارکادرس خواست و آواز داد

که من برته ام شاه خسرو نژاد

جهان را یکی شهریار نوام

سمردیس یل پور کیخسروام

بر او انجمن گشت هر سو سپاه

ستوهیده بودند مردم زشاه

که پیچیده بد سر زدین خدای

نیاوردی از داد و دانش به جای

فرخ زاد را کشت کش بد وزیر

که خواند همی پرگزسبش هژیر

گماتا به گاه مهی برنشست

گرفته یکی گرز زرین به دست

چو آگاهی آمد به کاوس کی

بجوشید خونش به تن همچو می

همی تاخت اسب از پی کارزار

به ناگه زاسب اندر افتاد خوار

همان کاردکش بود دایم به دست

به پهلو فرو رفت و او را بخست

ابا نامداران ایران سپاه

به هنگام مردن چنین گفت شاه

که من برته را پیش ازین کشته ام

به خاک سیاهش بیاغشته ام

گماتای بی دانش بد گهر

دروغ است گفتار او سر به سر

 
sunny dark_mode