گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

ندیدی تو این خامه ی تیز من؟

نیندیشی از کلک خونریز من؟

که من از سنان قلم روز کین

بدوزم بلند آسمان بر زمین

هم از نیروی کلک آتش فشان

شرار افکنم در دل بد نشان

مرا خامه ای هست خارا شکاف

که نوکش شکافد دل کوه قاف

همان از سخن های با آب و تاب

زبانم بسوزد دل آفتاب

مرا هست کلک سیاسی صریر

که آوای او بگذرد از اثیر

چو آرم سوی خامه ی تیز دست

به البرز کوه اندر آرم شکست

مرا هست آثار آفاق شوب

مرا هست بازوی نامردکوب

چو من نیزه ی خامه سازم شلال

بلرزانم آن دستگاه جلال

فرازم اگر اژدهای بیان

چو موسی کنم غرقه فرعونیان

مرا هست طبعی چو چرخ بلند

فشاند فروغ و رساند گزند

من آنم که هنگام نطق و خطاب

«کنم کوه آهن چو دریای آب»

بیفروزم از خامه یک لکتریک

که در جان شه افکند تاک و تیک

یکی شعله از کلک افروختم

تن ناصرالدوله را سوختم

من از اژدهای قلم آن کنم

که بر تو دل چرخ بریان کنم

منم کوه آتش فشان سخن

به من تازه شد داستان کهن

شهابی فشانم اگر از بنان

بسوزم همه جان اهریمنان

من این شاعران را نگیرم به چیز

نیرزد به من شعرشان یک پشیز

که تاب و توان از سخن برده اند

یکی سفره ی چرب گسترده اند

گر این چاپلوسان نبودی به دهر

نمی گشت شیرین به کام تو زهر

تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟

که بانگ چنان خامه نشنیده ای

به بینی کنون کلک بیسمارکی

همان دبسکور و کلی آرکی

مرا از شمار دگر کس مگیر

تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر

ابا چرب گویان نباشم به هم

که من کوه آهن بسوزم به دم

نترسم من از بانگ باد و بروت

زجا برکنم ریشه ی دیسپوت

چو بر باره ی نثر گردم سوار

برآرم من از جان دشمن دمار

وگر رزم پیلان برآرم بسیج

الاغ الملک را نگیرم هیچ

فروغ بیانم فروزد جهان

صریر بنانم بسوزد نهان

بباشد سخنهای من رعد و برق

که سیل دمان آورم سوی شرق

مبادا که آذرگشسب دلم

دمد از دم اژدهای قلم

سراسر جهان را بهم بر زند

همه بیخ نامردمان بر کند

«ازین گفتم این شعرهای بلند

که تا شاه گیرد ازین نامه پند»

دگر مردمان را نیازارد او

هم آیین شاهی نگهدارد او

کسی را که باشد فداکار دین

نیازارد از خویشتن این چنین

نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ

که باشد سخن گفتن راست تلخ

هر آن کس که آهوی شاهان بگفت

همه راستی ها گشاد از نهفت

همیدون به جانست او را خطر

مگر شاه باشد بسی دادگر

من از بهر ترویج آیین خود

فدا کرده ام جان شیرین خود

از آن روی دادم سر خود به باد

که تا خود نباشم به بیگانه شاد