گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

باد خزان وزید ببستان مصطفی

پژمرد غنچه های گلستان مصطفی

در هم شکست قائمه عرش ایزدی

خاموش شد چراغ شبستان مصطفی

دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد

آن سر که بود زینت دامان مصطفی

انگشت بهر بردن انگشتری برید

دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی

بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی

یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی

تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین

از یاد شد شکستن دندان مصطفی

بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید

زد چاک دست غم بگریبان مصطفی

دارالسلام خلد که دارالسرور بود

شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی

یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل

خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی

طوبی خمید و حور پریشان نمود موی

از آه سرد و حال پریشان مصطفی

در موقع دنی فتدلی که شد دراز

دست خدا ببستن پیمان مصطفی

پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق

بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی

یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست

خون خور همی که خون ترا خونبها خداست

چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد

اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد

زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد

او را هم از شراب محبت خموش کرد

ساقی کوثر از می خمخانه بلا

جامی کشید و جا بدر می فروش کرد

بوسید دست پیر دبستان عشق تا

شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد

برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل

آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد

با تارک شکافته در مسجد اوفتاد

آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد

فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ

جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد

زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب

کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد

آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید

کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد

گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل

این باده را ز دست که امروز نوش کرد

شه در میانه پرتو رخسار یار دید

جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد

خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد

پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد

آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش

آن محنت پیاپی و رنج دمادمش

آن دیده پر آبش و آن آه آتشین

آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش

آن دست پر ز آبله وان شانه کبود

آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش

دردی که بود داغ پدر آخرالدواش

زخمی که تازیانه همی بود مرهمش

از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر

وز دیده نظاره بحال پسر عمش

یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی

یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش

توحید را بدید خراب است کشورش

اسلام را بدید نگون است پرچمش

مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم

بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش

ام الکتاب محو و امام مبین غریب

منسوخ نص واضح و آیات محکمش

گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر

گه از حسین و عاشر ماه محرمش

آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش

خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش

از گریه اش ملایک گردون گریستند

کروبیان بماتم او خون گریستند

آه از مصیبت حسن و حال مضطرش

احشای پاره پاره و قلب مکدرش

آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت

و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش

آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی

وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش

یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی

بعد از شهادت پدر و فوت مادرش

نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش

ننهاد پا عقیله صحت ببسترش

الله اکبر از لب آبی که نیم شب

نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش

ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم

یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش

آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل

در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش

زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید

گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش

چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ

چندان گریست خون که گذشت آب از سرش

طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد

از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد

گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا

ترسم شرر بعرش زند آه کربلا

لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت

سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا

ای بس شبان تیره که بالید بر فلک

خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا

گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه

صد یوسف است گم شده در چاه کربلا

ای ساربان به کعبه مقصود محملم

گر می بری بران شتر از راه کربلا

وی رهنمای قافله این کاروان بکش

تا پایه سریر شهنشاه کربلا

شادی که من بکام دل خود مشام جام

تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا

ای کعبه معظمه فرق است از زمین

تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا

آه از دمی که آتش بیداد شعله زد

بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا

گوش کلیم طور ولا از درخت عشق

بشنید بانک انی اناالله کربلا

پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق

موسای عقل خیره شد از نور برق عشق

آه از دمی که در حرم عترت خلیل

برخاست از درای شتر بانک الرحیل

کردند از حجاز بسیج ره عراق

گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل

با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق

می تاختند سوی بلا از هزار میل

غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه

بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل

تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار

زنجیر کین در آرزوی گردن علیل

میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق

میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل

کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ

مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل

باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم

ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل

روز ازل مقدمة الجیش این سپاه

شد نایب امام زمان مسلم عقیل

آن سالک سلیل محبت که مردوار

در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل

روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد

آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد

القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز

جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز

هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست

اما نخست خوب شدندش به پیشباز

کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم

برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز

گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر

گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز

گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر

گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز

اما چو آن غریب به مسجد روانه شد

بهر ادای طاعت دادار بی نیاز

از صد هزار تن که ستادند در پیش

یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز

دید آن کسان که لاف هواداریش زدند

دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز

و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست

سازند دست کین به گریبان او دراز

بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان

نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز

خود را غریب دید فغان از جگر کشید

چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز

گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام

هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز

کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد

من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد

در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست

وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست

کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه

گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست

یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان

یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست

ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک

گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست

این مردم منافق زشت دو رویه را

خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست

دارند تیرها بکمان برنهاده لیک

جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست

بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست

وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست

هشدار ای کبوتر بام حرم که بس

دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست

بس عذرها بکشتنت آراستند لیک

جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست

جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی

مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست

این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد

عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد

چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد

اول سراغ خانه آل رسول کرد

مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی

با مرتضی و با حسنین و بتول کرد

از عترت رسول خدا هر کرا شناخت

افسانه ای سرود که او را ملول کرد

تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید

آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد

در صدر دفتر شهدا آمد از نخست

امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد

بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود

برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد

آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود

بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد

و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا

سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد

آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه

وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد

در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق

گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد

اتمام حجت ازلی را بصد زبان

با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد

چندی میان معرکه هل من مغیث گفت

چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت

چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب

برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب

یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل

آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب

آمد به قتلگاه ببالین کشتگان

فریاد کرد با جگری خسته از تعب

کای دوستان محرم و یاران محترم

ای همرهان نیک و رفیقان منتخب

ای اکبر جوانم و عباس صف شکن

ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب

رفتید جمله در کنف رحمت خدا

خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب

من مانده ام غریب در این دشت پر بلا

محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب

خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید

کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب

کشتند یاوران مرا جمله بی گناه

خستند کودکان مرا جمله بی سبب

پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار

بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب

چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان

ز آن دوستان صادق و یاران با ادب

آهی کشید و گفت خدا باد یارتان

خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب

باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت

اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت

لبیک ای پدر که منت یار و یاورم

در یاری تو نایب عباس و اکبرم

مدهوش باده خم میخانه غمم

مشتاق دیدن رخ عم و برادرم

آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم

شیر ار نمانده در رک پستان مادرم

در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام

در حسرت زلال روان بخش کوثرم

در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار

با ناوک کمان قضا بشکسند پرم

خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز

تا بنگری که عرش خدا را کبوترم

هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک

از دولتت هوای بزرگیست در سرم

آن قطره ام که سالک دریای قلزمم

آن ذره ام که عاشق خورشید انورم

با دستهای کوچک خود جان خسته را

در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم

آغوش برگشای و مرا گیر در بغل

تا گوی استباق ز میدان بدر برم

شاه شهید در طرب از این ترانه شد

او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد

آمد میان معرکه گفت ای گروه دون

کز راه حق شدید بیک بارگی برون

از جورتان طپید بخون اکبر جوان

وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون

دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش

دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون

این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش

نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون

رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش

بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون

گیرم که من بزعم شما باشدم گناه

این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون

آبی دهید بر لب خشکش خدای را

کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون

گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود

کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون

و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت

دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون

این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان

و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون

شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت

زخم دل حسین جگرخسته از درون

نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر

با ناله گفت نحن الی الله راجعون

ای آهوی حرم بخدا میسپارمت

در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت

آه از حسین و داغ فزون از شماره اش

و آن دردها که کس نتوانست چاره اش

فریادهای العطش آل و عترتش

تبخال های لعل لب شیرخواره اش

آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش

آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش

آن جبهه شکسته و حلق بریده اش

آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش

آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش

آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش

آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام

بردند با تبیره و کوس و نقاره اش

آن نوعروس حجله حسرت که دست کین

تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش

آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه

از گوش برد دست ستم گوشواره اش

آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم

میکرد با نگاه حقارت نظاره اش

آن خسته علیل که با بند آهنین

بردند گه پیاده و گاهی سواره اش

آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت

پای برهنه از اثر خار و خاره اش

داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود

وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود

یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت

یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت

یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه

یا رب به غصه های فراوان اهلبیت

یا رب بنور آیت والشمس والضحی

یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت

یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت

توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت

یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد

روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت

شاه جهان مظفردین شاه را بدار

باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت

فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست

جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت

هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش

از جان کند غلامی سلمان اهلبیت

سلطان عالمست که نامش نوشته شد

در دفتر موالی سلطان اهلبیت

پاینده دار عم ولیعهد شاه را

کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت

روی نیاز سوده بر این کعبه امید

دست ولا فکنده بدامان اهلبیت

همواره شاد دار دلش را که روز و شب

باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت

پاینده دار خسرو گیتی پناه را

منصور کن لوای ولیعهد شاه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode