باد خزان وزید ببستان مصطفی
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجادهگون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم به گریبان مصطفی
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیدهٔ گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا به بستن پیمان مصطفی
پیمانهای ز خون جگر برنهاد حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون ترا خونبها خداست
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق به جان بندِ گوش کرد
زان باده ساغری به کف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقی کوثر از می خمخانه بلا
جامی کشید و جا به درِ می فروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش به مکتب دانش سروش کرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل
آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد
فوارهسان ز جبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان پر ز جوش کرد
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین به تاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک به گریه گفت که هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل
این باده را ز دست که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جان را فدای جلوه روی نکوش کرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد
پروانه بود و جان به سر شمع برنهاد
آمد به یادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیده پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله وان شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخرالدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده سرشگ فشان در غم پدر
وز دیده نظاره به حال پسر عمش
یک سو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یک سو به دست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته به ریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی به جان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش
از گریهاش ملایک گردون گریستند
کروبیان به ماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
وآن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنها که خورد ز دشمن به زندگی
وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت به خلوتش
ننهاد پا عقیله صحت به بسترش
الله اکبر از لب آبی که نیم شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم
یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گوئی به خاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
طشت زر و حضور یزید آمدش به یاد
از دست شد شکیبش و از پا دراوفتاد
گر سر کنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر به عرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک ز ناله جانکاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گم شده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر میبری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شادی که من به کام دل خود مشام جام
تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبه معظمه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانک انی اناالله کربلا
پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانک الرحیل
کردند از حجاز بسیج ره عراق
گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
میتاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه رنج راحلهشان مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل
باز آ که مهد پیکر صد پارهات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون به کوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبدهای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسهٔ پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا به در خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پیش
یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
وآنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چارهای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید فغان از جگر کشید
چون نی به ناله درشد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی به کوی حسین از ره حجاز
کایشه میا به کوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافتهاند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا به کوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافق زشت دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها به کمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها به کشتنت آراستند لیک
جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست
این گفت و مست جرعهٔ صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هرکه را شناخت
افسانهای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه مرا به باختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
وآنگه به خط و خاتم مستوفی قضا
سرمایهٔ برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان به خیمگاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
در شأن خویش و مرتبت خود به نزد حق
گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را به صد زبان
با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد
چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی به فضل خود، ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب
یک تن نداد پاسخ وی را وز این قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه به بالین کشتگان
فریاد کرد با جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من ماندهام غریب در این دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بی گناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش به گوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت خدا باد یارتان
خوش رفتهاید آیمتان من هم از عقب
باد این خبر به سوی حرم برد در نهفت
اصغر به گاهواره فغان برکشید و گفت
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عم و برادرم
آب ار نمیرسد به لب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رگ پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبهام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکند پرم
خواهم به شاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگیست در سرم
آن قطرهام که سالک دریای قلزمم
آن ذرهام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفتهام که به پای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان به در برم
شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را به بر گرفت و به میدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید به یکبارگی برون
از جورتان طپید به خون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش
نوشد به جای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لالهگون
گیرم که من به زعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز به پایان نرفته بود
کان طفل نالهای ز جگر زد چو ارغنون
وآنگاه خندهای به رخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
وآن را به حلق تشنه که بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگر خسته از درون
نظاره کرد شاه به رخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی الله راجعون
ای آهوی حرم به خدا میسپارمت
در حیرتم که چون به سوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شمارهاش
وآن دردها که کس نتوانست چارهاش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخوارهاش
آن اکبری که گشت به خون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهوارهاش
آن جبهه شکسته و حلق بریدهاش
آن ریش خون چکان و تن پاره پارهاش
آن ماه چارده که ز خون بست هالهاش
آن آسمان که زخم بدن بد ستارهاش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا به شام
بردند با تبیره و کوس و نقارهاش
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یارهاش
آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه
از گوش برد دست ستم گوشوارهاش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
میکرد با نگاه حقارت نظارهاش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سوارهاش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خارهاش
داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
یا رب به اشک دیدهٔ گریان اهل بیت
یا رب به سوز سینهٔ بریان اهل بیت
یا رب به داغ بی شمر آل فاطمه
یا رب به غصههای فراوان اهل بیت
یا رب به نور آیت والشمس والضحی
یا رب به نص محکم فرقان اهل بیت
یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت
توقیعش از جلالت و از شان اهل بیت
یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد
روز ازل قضای تو بر خوان اهل بیت
شاه جهان مظفردین شاه را بدار
باقی به زیر چتر درخشان اهل بیت
فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست
جانش اسیر چنبر فرمان اهل بیت
هر چند شد به رتبه سلیمان عصر خویش
از جان کند غلامی سلمان اهل بیت
سلطان عالمست که نامش نوشته شد
در دفتر موالی سلطان اهل بیت
پاینده دار عم ولیعهد شاه را
کو داده دست عهد به پیمان اهل بیت
روی نیاز سوده بر این کعبه امید
دست ولا فکنده به دامان اهلبیت
همواره شاد دار دلش را که روز و شب
باشد چو گوی در خَم چوگان اهل بیت
پاینده دار خسرو گیتی پناه را
منصور کن لوای ولیعهد شاه را