گنجور

 
ادیب الممالک

دست شوی ای طبیب ازین بیمار

محتضر را به حال خود بگذار

منشین در کنار بیماری

که سلامت ازو گرفته کنار

سود ندهد دوا و معجونت

که طبیعت فتاده است از کار

جانش اندر لب است و ناله به دل

هان بسختی گلوی او مفشار

حیف ازین ناتوان بی تن و توش

آوخ از این مریض بی غمخوار

که پرستارش آورد شب و روز

جای جلاب زهر کژدم و مار

تخته امتحان اطفال است

سینه دردمند این بیمار

ای پدر چشم پوش ازین فرزند

ای پسر زین پدر نظر بردار

این چنین خسته کی شود سالم

این چنین خفته کی شود بیدار

قالب مردمان تهی گردد

ساغر عمر چون شود سرشار

خواجه اندر شکار گور نر است

ناگهان گور گیردش بشکار

مرد ریگش به اقربا نرسد

گرچه هستند وارثان بسیار

لیک هستند خیل مدعیان

زیرک و رند و چابک و عیار

اقربا را نمانده فرصت آن

که نمایند راز خود اظهار

لاشه خر سقط شد است و دود

بر سرش جوق گرگ مردم خوار

خواجه چون خفت و پاسبان شد مست

سر دشمن در آمد از دیوار

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

ای عزیزان کرم بجای آرید

اختلاف از میانه بردارید

دل دشمن میاورید بدست

خاطر دوستان میازارید

خائنان را بدر کنید از خوان

دنبه را دست گرگ مسپارید

نقد عمر عزیز را امروز

خوار و ارزان ذخیره مشمارید

بستانید داده راز حریف

برده خویش را نگهدارید

دشمن ار کژدم است پیکروی

همچو مار سیه بر او بارید

چشمتان گر بدوست کژ نگرد

دشمن جان خویش پندارید

جانتان گر عدوی انجمن است

نقش او را ندیده انگارید

پند ننیوش زشت حنجره را

گوش مالید و حلق بفشارید

تا توانید در مزارع خویش

دانه دوستی همی کارید

نفس عافیت بر او بدمید

آب رحمت بر او فرو بارید

اندرین کشتزارهای وسیع

پاسبان ها ز صدق بگمارید

مکنید آنچه از پشیمانیش

دست خائید و سر همی خارید

هر زمان کار شد بعکس مراد

نکته ای گویم ار بجای آرید

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

سبب ضعف و بی خیالی چیست

نالهای علی التوالی چیست

در بر رای بخردان غیور

فکر درویش لاابالی چیست

غیر تعطیل و انقلاب ثمر

ز انقلابی و اعتدالی چیست

دغلیهای ارتجاعیون

کارهای ابوالمعالی چیست

انجمن های شوم بنیان کن

گشته دایر درین لیالی چیست

اینک از فرط جهل نکته عقل

بر تو نتوان نمود حالی چیست

با سر پر ز باد و دست تهی

این افادات خشک و خالی چیست

با رفیقان حدیث . . . ر بطاق

از عدو عجز و خایه مالی چیست

حکم چون با وزیر داخله شد

طفره حکمران زوالی چیست

خانه آباد و دوست آزاد است

جای دشمن درین حوالی چیست

چون یقین است فتح و نصرت ما

این خطرهای احتمالی چیست

وزرا هر یکی به مرکز خود

گشته مشغول ماستمالی چیست

بهر اصلاح کار و بستن بار

انتظار جنابعالی چیست

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

حزب دیموکرات را چکنم

تشنه مردم فرات را چکنم

سعی دارم بعیش و راحت و نوش

حکم من عاش مات را چکنم

پارتی خانه گشته پارلمان

حل این مشکلات را چکنم

بهر دفع عدو کمر بستم

ملت بی ثبات را چکنم

الخبیثات للخبیثین است

طیبین طیبات را چکنم

شد سکندر اسیر ظلمت طبع

خضر و آب حیات را چکنم

زهر در کام و حنظل اندر جام

انگبین و نبات را چکنم

چونکه مسجد خراب و رفت امام

حافظوا للصلوة را چکنم

کیسه از زر تهی است سفره ز نان

صدقات و زکات را چکنم

بیدقی گر بجهد فرزین شد

بازی شاهمات را چکنم

صلح کردم به مرزبان بلوچ

حکمدار هرات را چکنم

ساختم با وکیل و مستنطق

رای اقضی القضات را چکنم

تره بر ریش او نمودم خرد

دفتر ترهات را چکنم

حفظ کردم ز آتش این صندوق

کیف قبض و برات را چکنم

ای که پرسی ز من به دام خطر

که طریق نجات را چکنم

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

ای پسر شب گذشت و روز رسید

باغ را، دی شد و تموز رسید

خصم را از پی جواز ستم

رقم حکم لایجوز رسید

خاک افسرده را حرارت و نور

ز آفتاب جهان فروز رسید

نایب السلطنه بفر خدای

از پی حل این رموز رسید

دم برد العجوز شد خامش

مژده بر شیخ و بر عجوز رسید

کشتی گوهر آمد از عمان

کاروان شکر ز خوز رسید

باز اندر شکار کبک آمد

شیر غژمان به صید یوز رسید

دزد را گو ممان درین اقلیم

که جوانمرد کینه توز رسید

از پی انتقام کار بدت

در کمان تیر سینه دوز رسید

خانه خصم را ز زند قضا

آتش تیز خانه سوز رسید

ظلم را موسم خفا آمد

عدل را موقع بروز رسید

شمع بگذار و سوی جمع گرای

پرده شب بدر که روز رسید

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

روشنی یافت شمع پارلمان

مردمی کرد جمع پارلمان

دل چو پروانه خویشتن را کرد

به فدا پیش شمع پارلمان

بهر مشروطه همچو مروارید

در لگن ریخت دمع پارلمان

عدل و انصاف تو امان آمد

سوی ایران بطمع پارلمان

کیست کز من رساند این پیغام

آشکارا به سمع پارلمان

که کمر بسته ارتجاعیون

از پی قلع و قمع پارلمان

ای هواخواه مجلس ملی

خیز و درشو بجمع پارلمان

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

عقل مجنون مجلس ملی است

هوش مفتون مجلس ملی است

صحف هوشنگ و دفتر جاماسب

فرع قانون مجلس ملی است

بنده آن حکیم با خردم

که فلاطون مجلس ملی است

دل دانا و عقل روشن او

شمس گردون مجلس ملی است

بهتر از نخل طور و قامت حور

سرو موزون مجلس ملی است

عقل موسای دار شوری شد

عدل هارون مجلس ملی است

چرخ برجیس و زهره و کیوان

همه مادون مجلس ملی است

غم مخور گر شغال گرسنه ای

تشنه بر خون مجلس ملی است

از در ما درون نخواهد شد

هر که بیرون مجلس ملی است

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

ای وزیران گر اتفاق کنید

ترک این حیله و نفاق کنید

ملک را ایمن از بهانه خصم

وز تکالیف لایطاق کنید

از کمال و فضیلت و تقوی

زیور و افسر و نطاق کنید

خر عیسی چو جفته اندازد

کیفرش با سم و یراق کنید

پسران را که ناخلف باشند

بری از ارث کرده عاق کنید

ید یمنی، دراز، جانب فارس

ید یسری، سوی عراق کنید

ای وکیلان خدای را با هم

عهد و میثاق در وثاق کنید

وزرا را بدام مهر کشید

ملک را خانه وفاق کنید

با غرض کوس الوداع زنید

با مرض بانک الفراق کنید

خصم اگر شاه در عری فکنید

دزد اگر ماه در محاق کنید

نفس اماره را درین سودا

دست فرسوده ز احتراق کنید

مصدر شوم را ز اسم و ز فعل

ترک تصریف و اشتقاق کنید

این شیاطین انس را محروم

از فساد و ز استراق کنید

روی در کعبه وفاق نهید

پشت بر قبله شقاق کنید

سبق از درس دولتی گیرید

وندرین عرصه استباق کنید

از دوره کارتان برون نبود

گر بمیرید یا خناق کنید

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

مرد را گر برند بند از بند

نتواند دل از وطن برکند

خانه دوست در کف دشمن

ندهد هیچ مرد غیرتمند

نار حب الوطن چو شعله زند

دل مؤمن بر او شود چو سپند

داغ فرزند سهل تر ز آن است

که سپاری بدشمنان فرزند

دوست گر پوشدت پلاس و گلیم

به که بیگانه پرنیان و پرند

مشرقی را بمغربی چه قیاس

کبک با جغد کی کند پیوند

نام بی همتی بخویش منه

داغ بی غیرتی بخود مپسند

رفته در خاک به که مانده به ننگ

مرده در گور به که زنده به بند

سوی قفقاز و هند دیده گشای

تا ز قفقاز و هند گیری پند

پرده در روی خود کشی تا کی

پنبه در گوش خود نهی تا چند

جرم خود را ز جهل بر ابلیس

یا بکج گردی زمانه مبند

گریه کن بر سیاه روزی خویش

به سیاهی روی غیر مخند

سایه قد و عکس روی تو بود

اینکه دیدی تو را بخنده فکند

ابلهی ابله آنقدر که جنون

بسبال تو می خورد سوگند

راستی ای پسر چو درمانی

متحیر میان عار و گزند

چاره ات از دو کار بیرون نیست

بشنو این نکته را ببانگ بلند

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

ندهد هیچ مرد فرزانه

خانه خود بدست بیگانه

سر خود را برد اگر نبرد

پای بیگانه را از آن خانه

دست ازین شیوه بر ندارد مرد

گر ببرند دستش از شانه

مگس انگبین و مور ضعیف

ندهد راه غیر در لانه

تو ازین هر دو بی خیال تری

ای خر خیره دیو دیوانه

که سخن های اهل معنی را

فرض کردی فسون و افسانه

بسکه مستغرقی بمستی و خواب

کس نداند که زنده ای یا نه

ای برادر بروز تیره خویش

گریه کن چون ستون حنانه

تاکنون هیچکس نمی دانست

که چه داری درون انبانه

اینک آن رازهای پنهان را

فاش کردی بیک دو پیمانه

از تهی مغزی و سبک وزنی

مست گشتی ببوی میخانه

برد اندر خمار نی بقمار

زر و سیمت حریف جانانه

تو شدی در کنار کدبانو

دزد شد کدخدای کاشانه

این زمان کاو فتاده اندر بند

مرغ روح تو از پی دانه

چاره بند خویش اگر خواهی

پند من کار بند مردانه

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

مگر ایرانیان نه از بشرند

یا ز گرگ درنده پست ترند

ای نصاری مگر مسلمانان

دد و دیوند یا که جانورند

بخدا دیو دد نیند ولیک

همچو پیل دمان و شیر نرند

خونشان را مخور که زقومند

مشتشان بر مزن که نیشترند

دل ایرانیان شفیقستی

بگمانت که بی دل و جگرند

حیف باشد ز نوع آدمیان

کادمی را چو گاو و خر شمرند

نه خرند و نه گاو این مردم

که شرف را بخون خویش خرند

ما نژاد فرشته ایم و کسان

که مظالم خرند گاو و خرند

ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق

گرگ درنده خلق بد سیرند

ای ستمکاره ای که از ستمت

همه خلق زمانه برحذرند

ظلم چندان سزد که بر ظلام

کس نگوید ز عدل بی خبرند

عضو یکدیگرند آدمیان

ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند

آدمی زاده گان درین گیتی

همه با هم شریک خیر و شرند

غم یاران بخور که یارانت

روز تنگی همه غم تو خورند

هر چه خواهی بکن ولیک بدان

که بد و نیک جمله در گذرند

گر شغالان بخانه شیران

اندر آیند مانده در خطرند

خشم شیران، اگر بدل جنبید

پوستهاشان همی بتن بدرند

ای ستمدیده مرد ایرانی

که رقیبان بخانه تو درند

گر بخواهی که آبروی تو را

این خبیثان بیشرف نبرند

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست

ای بیک جرعه داده عقل از دست

چند در بستر اوفتاده و مست

با خبر شو که دست مانده ز کار

بر حذر شو که کار رفته ز دست

مرغ عیار رفته اندر دام

ماهی زیرک اوفتاده به شست

جز بفن کی توان ز ورطه گریخت

جز به تدبیر چون توانی رست

نتوان زیست زیر دیواری

کش سکون اوفتاد و سقف شکست

دشمن شوخ چشم بی پروا

زر پرست است و تو خدای پرست

به تجارت تو را کند مغبون

چون ترا نیست هر چه او را هست

پست گردد بر تو با تعظیم

تا زمانی که بار خود بربست

چون ترازو که کفه پر او

در بر کفه ی تهی شده پست

بار خود را چو بست آن غدار

خاطرت را به تیر طعنه بخست

از پس آنکه انگبین تو خورد

ریخت در ساغر تو زهر و کبست

گر تو در هر هزار شصت بری

او بهر صد برد ز مال تو شصت

چون سرت در کمند خویش آورد

اوستادانه از کمند تو جست

او بمغرب شود تو در مشرق

هر کسی سوی اصل خود پیوست

چون چنین است پند من بشنو

که بود یادگار عهد الست

تو تن آسان بجای در منشین

کو تن آسان به جای در ننشست

یا بکش خصم را و برکن پوست

یا بدشمن سپار خانه دوست