گنجور

 
ادیب الممالک

به ایرانیان روس بیداد کرد

گمانش که ایران تهی شد ز مرد

چو بیشه تهی ماند از نره شیر

شغالان در آیند در وی دلیر

تن خفته را مرده پنداشتند

پدید آمد آن کارزو داشتند

که خسبیده در بستر و مست خواب

تهی باشد از هوش و نیروی و تاب

شبیخون زند دزد مر خفته را

کند سخره فرزانه آشفته را

تنی را که جنبش ندارد ز خویش

نداند بد از خوب و اندک ز بیش

چه بر خاک باشد چه بر تخت عاج

چه در گور خسبد چه اندر دواج