گنجور

 
ادیب الممالک

آن لحظه که در میان خون خفت

آهسته بزیر لب همی گفت

ای از قدح غرور سرمست

آلوده به خون بیگنه دست

ما کشته حرص و آز خلقیم

پاره شکم و بریده حلقیم

محروم ز نعمت جهانیم

بسته لب و دوخته دهانیم

نه خورده گیاه باغ و بستان

نزمام مکیده شیر پستان

نشناخته پا ز سر دم از شاخ

افتاده بزیر تیغ سلاخ

مائیم که در مشیمه مام

هستیم شهید تیغ ایام

تا از دل مام گشته بیرون

غلطیده بخاک و خفته در خون

ما را شده آخرینه زندان

در معده می کشان و رندان