گنجور

 
ادیب الممالک

که یارد برد زین فروهشته نام

به کیخسرو شاهرخ این پیام

که ای دانشی مرد یزدان پرست

دلت آگه از راز بالا و پست

تو چشم مهانی سر بخردان

نگهبان جان تواند ایزدان

ز نیروی امشاسپندان پاک

بزی جاودان روشن و تابناک

نگهداردت اورمزد از گزند

شود یاورت بهمن امشاسپند

توانائیت بخشد اردیبهشت

ز شهریورت تازه بستان و کشت

سپندارمذ پرتو از شید ناب

فشاند بران روی چون آفتاب

به خرداد خرم کنی شاخ و برگ

ز مرداد بادت نگهبان و برگ

چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد

که دیگر نکردی ازین بنده یاد

ازان پیش کان خواجه آید به ری

بدم شاد هر هفته از مهر وی

ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس

فرستادی از کلک چون آبنوس

از آن نامه ها یافتم کام و نام

سراسر نگهداشتم چون پیام

چو گسترد مهرت در این خاک رخت

مرا نیز از خواب برخاست بخت

به کاخی که والاتر از نه سپهر

ببستم همی با تو پیوند مهر

دلم شاد از آن آتش خویش تاب

تنم آشنا ور به دریای آب

شگفتا که بگسست پیوند ما

چو بشکست پیمان و سوگند ما

برافروخت زان گوهر شب چراغ

شب تیره چون روزیم کرد باغ

همانا از این در شگفتی درم

کزان پس چرا تیره گشت اخترم