گنجور

 
ادیب الممالک

ای آن شهریاری که دیهیم و تخت

نبیند چو تو شاه پیروز بخت

نیارد ستاره چو تو روشنی

ندارد چو تو چرخ شیر اوژنی

بدین گیتی اندر توئی کدخدای

توئی نیز او را به دیگر سرای

درود خدا بر سرشت تو باد

بر آن باغ و بستان و کشت تو باد

بر آن لاله و سوسن و شنبلید

بر آن سرو شمشاد و ناژو و بید

به بهرام و کیوان و خورشید تو

مه و مهر و برجیس و ناهید تو

 
sunny dark_mode