گنجور

 
ادیب الممالک

اندرین دیولاخ تا کی و چند

سر بچنبر درون و دل دربند

خلعت جاودان بگیر و بپوش

باده ارغوان بخواه و بنوش

تا گشائی بسوی گردون پر

ببری بند و بشکی چنبر

عزم ره کن که دیرگاهستی

چشم یاران تو را برا هستی

گفتم ای جان خوشامدی اهلا

من نه آنم که گویمت مهلا

ز آنکه در این سراچه دلگیرم

پای در بند و تن بزنجیرم

مرغ باغم نه جغد ویرانه

یار خویشم نه جفت بیگانه

لمعه ای از تجلی طورم

برقی از تار و شرقی از نورم

سوزم اندر فتیله می بسبو

بویم اندر گل آبم اندر جو

آفتابم درون آیینه

هوش در مغز و مهر در سینه

بسته ام در کمند و خسته ز درد

بر دم کاش آنکه باز آورد

گر ازین بند زودتر برهم

مژدگانیت جان خویش دهم

گفت خواهی ترش نشین یا تلخ

غره ماه زندگی شده سلخ

گر به هفتاد رفته ای یا هفت

همچنان کامدی بباید رفت

لیک هستی به نیستی نرود

و آنکه خود نیست هست می نشود

هست همواره هست و خواهد بود

نیست آسوده شد ز بود و نبود

شمع خاموش شد ولیکن نور

هست در جای خود ز چشم تو دور

گر در ایوان نور بنشینی

همه انوار گرد خود بینی

آب باران بخاک رفت فرو

باز از چشمه شد روانه بجو

گر به جیحون شوی چو مرغابی

قطره ای را همه در آن یابی

گر بخواهی ز بعد خاموشی

خلعت نطق جاودان پوشی

سخنی گو که در رزق ماند

و از حق پیش اهل حق ماند

تا بهوش اندری چو مردم مست

ساغری ده گر آیدت از دست

تا درین خانه می بری شب و روز

رو چراغی در آن سرای افروز

ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت

سقف بگسست و بند خیمه گسیخت

بلبل از باغ رفت و گل پژمرد

فرودین رخت از گلستان برد

تو بمانی و آه و ناله و دود

نه بجا نام و نه ز سودا سود

گفتم احسنت آفرین به تو باد

نیکم اندرز کردی ای استاد

خواستم کلک و ساختم دفتر

سمن انباشتم بنافه تر

بیش یا کم دو ساعت این ابیات

راندم از خامه همچو آب حیات

هدیه کردم بیار خواجه راد

آن که شد گوهرش سرشته بداد

صاحب قدردان صاحب قدر

بدر انجم مهین سلاله بدر

میر درویش کیش حق پرور

فضل را سر کمال را سرور

بوستان کرم حدیقه خیر

زاده نصر و منتسب به نصیر

گفتم آئین حق پرستی را

نکته نیستی و هستی را

تا کنم ارمغان بدرگاهش

چو دل و دیده برخی راهش

گرچه این گفته گفتنی نبود

گوهر راز سفتنی نبود

اندکی زان شده است هدیه دوست

مابقی مانده همچو مغز به پوست

گرچه گفتار حق یکی باشد

عالم از این یک اندکی باشد

چون توانم عنان خامه گسیخت

یا توانم به کوزه دریا ریخت

کارم از جهل گوهر اندرکان

نور بر چرخ و قطره در عمان

هدیه ام را ز فضل خود بپذیر

ور خطائی برفت بر خرده مگیر

بر تو چون برگشایم این ابواب

که فزونی ز صد هزار کتاب

بستم این نو عروس را زیور

روز اردی ز ماه شهریور

سال ماهش ز باستان بشمار

بعد هشتاد و یک دویست و هزار

در سبو کردم این شراب از خم

روز شنبه که بود بیست و دوم

از محرم هزار و سیصد وسی

اینت سال هلالی آن شمسی

از حساب جمل که رفت سراغ

بود در سال شغل و سال فراغ

یار از آغاز و یار در انجام

حکم خاوندگار خیر ختام