گنجور

 
ادیب الممالک

ستمدیده برداشت فریاد و آه

که ای رفته عدلت ز ماهی بماه

ز جفتم که با ناله جفت آمدم

شب و روز بی خورد و خفت آمدم

مرا جفت بیگانه خویش گشت

که در آشنائی بداندیش گشت

مرا یار بی مهر ازکید دهر

چنان مار بی مهره افکند زهر

نشاید بعهد تو ای پادشاه

باین فر و نیرو و تاج و کلاه

که کدبانوئی کدخدائی کند

که خرمهره ای کهربایی کند

پریشان کند برگرا زردیش

زن آن به که نبود جوانمردیش

شها دارم اندر سخن تاب و پیچ

بر این خسته این ظلم مپسند هیچ

که می بگذرد بر من امروز روز

بماند بر او تا ابد آه و سوز