گنجور

 
ادیب الممالک

در این گفتگو بود آن خوبچهر

که آواز غم شد بلند از سپهر

تبیره زن خیل جنگ آوران

درافکند آوازه بر اختران

همه دشت پر نیزه و تیغ شد

زنای عدو ناله بر میغ شد

بجوش اندر آمد سپاهی گران

که گیتی سیه شد کران تا کران

دل کوه سنگین پر از درد شد

زمین تیره از باد و از گرد شد

ز بس گرد و طوفان برانگیخته

بفرق فلک گرد غم بیخته

میان زمین آسمان تنگ شد

از این گرد گردون سیه رنگ شد

از این تیره رخ تا بدان نیلگون

تو گفتی دو انگشت نبود فزون

ز یکسو شتابان یل ارجمند

سپهدار یحیی گو زورمند

ز سوی دیگر خان اکبر عیان

یکی برق تک باره اش زیر ران

دو هم پشت داده بهم پشت را

دو ساعد مساعد ده انگشت را

براندند آن برق تک بارگی

که برخصم تازند یک بارگی

ز سوی دگر گشت گردی بلند

در آن گرد پیدا یلی بر سمند

خردمند اسپهبد تفرشی

شتابنده چون برق با سرکشی

تفنگی بدوشش چنان اژدها

یکی تیغ تیز از میانش رها

زدیگر طرف شد یلی تندخو

ببدخواه خان حسن ترش رو

بزیر اندرش توسن تندگام

یکی باره تند گیتی خرام

دگر تفرشی زاده معصوم زار

ببالای اسبی چنان کوهسار

محمد یکی باره، در زیر داشت

که جوش پلنگ و دل شیر داشت

ابا آن سپاهی که بودش بدست

خروشید مانند پیلان مست

ایاز از دگر سوی باخیل خویش

شتابنده چون گرگ در جنگ میش

ز دیگر طرف مشهدی رزمجوی

سپاهی فراوان بهمراه اوی

یل نامور شامراد جوان

سرش راستی رفت بر آسمان

ز سوی دیگر مردمان بسته صف

گزان لب بانگشت از هر طرف