گنجور

 
ادیب الممالک

نشستی بایوان ونازی ببخت

ندانی که وارون شدت تخت و بخت

توئی خفته اکنون بچرم پلنک

ندانی که بر سینه ات خورده سنگ

بمغز افکنی گرمی باده را

نداری خبر حکم شهزاده را

هلا غرقه در خون شود پیکرت

بکوبند این قلعه را بر سرت

ببین یال و کوپال یحیای راد

که جوشد چو دریا شتابد چو باد

ببین هیکل میرزا عابدین

که افتاده سنگینیش بر زمین

ندانی که خرگوش بس تندخوست

نماند دگر در درخت تو پوست

بجائی که خرگوش شیری کند

کجا شیر غران دلیری کند

سرت طعمه زاغ و کرکس شود

سرای تو جای دگر کس شود

هلا در گریز اندرون کن شتاب

که دیگر نماندت به رخ آب و تاب

 
sunny dark_mode