گنجور

 
ادیب الممالک

خسروا کرده فلک خوار و زبونم چندان

که برون آمدن از خانه ندانم هرگز

خاک در دیده ام افشانده حوادث آنسان

که بجز اشک بصر زو نفشانم هرگز

ور ازین سخت ترم چرخ گلو بفشارد

راز دل در بر دونان نتوانم هرگز

جان دهم پیش تو کم خواجه والا گهری

غیری ار جان دهدم می نستانم هرگز

تو خداوند و ولینعمت و مولای منی

غیر ذکر تو به لب قصه نرانم هرگز

سالها زیر درخت کرمت زیسته ام

دامن فضل تو از کف نرهانم هرگز

نوعروسی که درین حجله پی مدح تو رفت

پیش اغیار مر او را ننشانم هرگز

شرح غم با تو کنم گوش دهی یا ندهی

جز تو با هیچکس این قصه نخوانم هرگز