گنجور

 
ادیب الممالک

لاله رنگ رنگ ازو روید

بوستان بهار را ماند

چشم شوخی گشوده بر رخ خلق

نرگس آبدار را ماند

از تبسم همی شکر ریزد

لب لعل نگار را ماند

جز بالماس سفته می نشود

لؤلؤ شاهوار را ماند

اول و آخرش نمایان نیست

عرصه روزگار را ماند

گرزها می زنند بر بسرش

خسته روزگار را ماند

تیر رستم در او گرفته قرار

چشم اسفندیار را ماند

جای پستان همی مکد انگشت

کودک شیرخوار را ماند

محکش میزنند هر شب و روز

سیم کامل عیار را ماند