گنجور

 
ادیب الممالک

آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ

کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ

گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک

در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ

تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن

ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ

چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود

با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ

چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد

بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »