گنجور

 
ادیب الممالک

گر ژنده گشت و کهن رختم چه باک که من

بافنده هنرم جولاهه سخنم

من شوخدیده نیم ز آیین رمیده نیم

پاکست دل منگر این رخت شوخکنم

گردون زمین من است ابر آستین من است

مه پوستین من است خورشید پیرهنم

راه خدا نهلم کزان سرشته گلم

آباد ازوست دلم آزاد ازوست تنم

گر آسمان بدلم صد کوه بار کند

از نوک خامه خود فرهاد کوهکنم

از روزگار سیه خار است در جگرم

وز نام فرخ شه شهد است در دهنم

گر بخت یار شود کار استوار شود

این شهد را بمزم و آن خار را بکنم

هر جا که بارگهی است خورشید بارگهم

هر جا که انجمنی است سالار انجمنم