گنجور

 
ادیب الممالک

سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم

ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو

گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی

برای حاجتی آمد درون خانه تو

حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب

بعون و همت و الطاف جاودانه تو

پس از سه روز تهی آستین فراز آمد

رسول بنده مسکین از آستانه تو

مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت

مهین برادر فرخنده یگانه تو

کنون سزد ز کریمی که این ترانه من

بدو رسانی و مستش کند ترانه تو

بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود

به یک ترازو سنجیده در خزانه تو

به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر

ز خاندان و تبار تو و بطانه تو

چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل

شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو

کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی

کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو

من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا

فکنده است به دامم به طمع دانه تو

تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی

ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو

به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی

درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو

یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست

سعادت ابدی عهد با زمانه تو

شود که روزی سازد تنت نشانه تیر

کسی که بوده دلش سالها نشانه تو

تو میروی و ازین کارهای زشت پلید

همی بماند اندر جهان فسانه تو

مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است

زبانه عطش وجوعم از زبانه تو

ز من بجان تو خواری فزون رسد اما

جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو

که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای

همی بساید با سنگ قهر چانه تو

وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد

تمام صرف می و بربط چغانه تو

حقوق مردم بیچاره سالها گردید

نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو

ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم

چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو

از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست

حساب و دفتر روزانه و شبانه تو