گنجور

 
ادیب الممالک

روزگار زن جلب پرور خرابست ای ادیب

چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب

خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر

مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب

ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود

وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب

زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه

خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب

بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من

نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب

هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب

ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب

آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر

سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب

کفشدوز آمد به کف انبان، سگ از میدان گریخت

کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب