گنجور

 
ادیب الممالک

تا به ورق دست میر کلک درربار زد

بر سر تیر دبیر دفتر و طومار زد

تیغش شنگرفت سود بر فلک لاجورد

فکرش خورشید را بر رخ زنگار زد

تا پی تقویم چرخ کرد کمانرا بزه

بر دل مریخ تیر تا پر سو فار زد

گردون گردنکشی خواست ولی عاقبت

بر سم یکران او بوسه بناچار زد

میر همایون نژاد در چمن عدل و داد

آب به گلبرگ داد آتش در خار زد

دست گهرریز او خاطر ابرار جست

صارم خونریز او گردن اشرار زد

یکسره آباد کرد عاقبت انجام داد

پای بهر جا نهاد دست بهر کار زد

در بن خرگاه او دولت جاوید خفت

خیمه بدرگاه او طالع بیدار زد

قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت

پیکر اعداگداخت تاره پیکار زد

مرد بباید چنو، کوبگه گیر و دار

دهان ز گفتار بست سخن ز کردار زد

میرا روزی چنین کانجمنت از صفا

غیرت کشمیر شد طعنه بفرخار زد

من به مدیحت یکی قافیه بستم کز آن

مهر خموشی بلب فکرت مهیار زد

تا که بماه خزان بلبل شوریده حال

از غم هجران گل آه شرربار زد

بینم خصم ترا هر شب و هر بامداد

ساغر خونین ز دل همچو گل نار زد