گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.

بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی

دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی

غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا

که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی

نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل

عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی

به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا

ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی

الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز

گریستندی از دست گردش گیتی

یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون

یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی

یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن

یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی

یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش

یکی نمودی افغان ز روزگار دنی

کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند

ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی

همی فزاید امروز از دیم گر زانک

گذشتگان را امروز کاستی از دی

چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را

مراست آب گوارا مراست عیش هنئی

اگر لبید نبودش لباده در پیکر

وگر جریر بخورد از گرسنگی جری

مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع

مراست کلک فصیح و مراست طبع جری

بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم

بزیر سایه فضل خدایگان رضی

جهان حشمت و گردون اقتدار که هست

سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی

مهین امیر نظام آن خدایگان اجل

که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی

کرم کند کف رادش به نیکوان کریم

اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی

کجا که دانش او عقل کی بود دانا

کجا که بخشش او ابر کی بود معطی

سحاب جودش در موقع نوال سریع

شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی

به روز دادش بیدادگر بود کسری

به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی

به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا

برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی

به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب

که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی

مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی

کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی

به باغ خلد شدم در بساحت زرنق

همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی

تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست

بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی

دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم

از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری

نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم

و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی

گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن

نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی

ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ

برست خروب از بوستان تیم و عدی

همی ببالد در باغ شاخ های جوان

همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی

چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء

چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی

کجا تواند مزمار ساختن بلبل

کجا تواند بربط نواختن قمری

یکی بتهلیل اندر شود مؤذن

یکی به ترتیل اندر همی شود مقری

چو ابن مالک خواند تذرو الفیه

چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی

عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت

سهام زرین در کیش پهلوان مکی

انارها همه از شاخ واژگون چونان

رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی

شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه

زمین بدوزد کتان سبز چون درزی

بسان موسی گل با عصا و بیضا شد

چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی

بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان

که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی

نعوذبالله استغفرالله این تشبیه

کسی کند که بود مغزش از خیال تهی

بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا

بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی

بگاه بهمن و دی در پناه این بستان

همیشه روز برد فروردین مه و اردی

در این ریاض برومند شادمان بودم

که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری

جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال

هلال وار بدی چند گه نزار و غمی

جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد

بهار رحمت و بستان معرفت یعنی

جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود

کف جوادش فلک وجود را جودی

از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست

برای تزکیه نفس آن وجود ز کی

سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین

طبیب عاجز گردید و درد مستولی

ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت

رخش که بودی مانند یاسمین طری

بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب

تن چو نسرین وان روی چون گل سوری

چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع

همه طبیبان جستند عذر لاندری

سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین

و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی

دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر

دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی

ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند

به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی

بتازه روئی او تازه گشت دین رسول

به زندگانی او زنده شد ولای علی

ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم

ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی

تو وارث پدران منی و من بی بهر

ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی

ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر

که نیست دیده اولاد جز بدست وصی

کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون

صریح گویم نی با کنایت مطوی

رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع

توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی

من از تو باید دین پدر بیاموزم

مفید باید استاد مرتضی و رضی

شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه

مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی

درست خوانم این گفته را ولی دانم

که همت تو بود بادبان این کشتی

تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها

تو آسمان و اساتید روزگار ز می

بر آسمان تفرس توئی همایون بدر

ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی

بنص روشن عقلی تو جانشین رسول

بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی

به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت

به رغم قائل ان السفینه لا تجری

هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع

گرفته ای بکف اندر زمام این بختی

تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار

وگر قوی شوی آیین احمد است قوی

حساب جود ترا کی کند هزار دبیر

عطای دست ترا کی کشد هزار مطی

الا چو زی باشد اساس قدر جلال

هزار سال جلالی باین جلال بزی

عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ

از آن طعام که لایسمن و لایغنی