گنجور

 
ادیب الممالک

طبیبی زخلخال آمد بری

کمر بسته وزرد رخ همچو نی

سر و پوز او همچو بوزینه بود

زنخدانش آویزه سینه بود

بشخصه رخش همچو صفرای من

بعینه سرش همچو سر نای من

کنون هفت سال است کو خوانده طب

ولی توبه نشناسد از شطر غب

نه از بول بشناسد او نبض را

نه از بسط بشناسد او قبض را

پدر بر پدر عام بوده است لیک

سیادت بخود بسته با ضرب سیک

همانا یقین تخمه باب نیست

ز مادرش باید به پرسم که کیست

ز زردی رنگش هویداستی

که او محترق خلط صفراستی

چو گردد رخش از حجاب آشکار

نباید دگر دهن خردع بکار

زبانش چو در قصه گویا شود

برای مریان اپیکا شود

ز سودا سرش آنچنان گشته خشک

که سوزد در او خطمی و بیدمشک

مگر قیل سمع است یرقان او

که بر دوش چرخ است یرقان او

چو عاشق بگیرد از او حب صبر

ز بی صبری اندر شتابد بقبر

گرش دل به تنگ آید از کار من

بجلدش رود حب ستار من

ندانم که را داده گلقند خام

که از کونش آمد ورا بار عام

گمانم بود کرمی از مغز کون

که افیون خوران ساختندش برون

مرا سالها فکر بد شام و روز

که آیا چگونه بود شکل کون

کنونش بدیدم رخی زرد داشت

قدی سخت نازک دمی سرد داشت

نه از حبس بول است رخ زردیش

که در پیش قول است دم سردیش

بگفتم دوا جستن از وی خطا است

سخنهای سعدی شنیدن رواست

طبیبی که او خود بود زرد روی

از او داروی سرخ روئی مجوی