گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

نام وی علی بن محمد المزین الصغیر او الکبیر واللّه اعلم. و گوروی بمکه است ازو گویند کی از با بعقوب اقطع حکایت کند،از ان طبقه است از مشایخ. بمکه بوده مجاور و آنجا برفته در سنه ثمان و عشرین و ثلثمائه دران که مرتعش٭ برفت. و کان صاحب لسان و عبارة و کان من اورع المشایخ واحسنهم حالاً. قال جعفر بن احمد کانا المزینان ابنا الخالة. قال المزین الصغیر: اعرف من عثر فی موضع فعقر اصبعه فطلبت منه نفسه قلیل زیت فرای بین یدیه عیناً جاریة من الزیت فما التفت الیها.

شیخ الاسلام گفت: کی بوعبداللّه باکو٭ گفت، که محمد نجار گفت: کی بوالحسن مزین گفت: که راهها باللّه بیش‌اند از عدد نجوم آسمان من در آرزو و طالب و نیازمند یکی ازان و نمی‌یابم.

شیخ الاسلام گفت: کی وی در موجود غرق بود، ولیکن از عطش سخن می‌رفت، کی عطشان بود، و این طریق چون افراغست هر چند آب بیش خورد بیش باید و سیری ناید، زرآنجا عزیزست کی روید، هر کی ترا بیند، می‌بیش جوید. بوالحسن مزین گفت: من استغنی باللّه احوج اللّه الخلق الیه.

شیخ الاسلام گفت: کی بوالحسن مزین برسید فرا شیر ناگاه، گفت: ثم اماته فاقبره شیر برجای بمرد. چون بر سر کوه رسید، گفت: اذا شاء انشره. شیر زنده برخاست برپای.

شیخ الاسلام گفت: که مردی وقتی فراشیری رسید مرده، گفت: آلهی! ویرا زنده گردان، زنده شده و برخاست و ویرا بخورد.

شیخ الاسلام گفت: کی شیخ عمو حکایت کرد، کی وقتی بوالحسن مزین در بغداد می‌رفت، از خرابی دو کودک نوجوان بیرون آمدند، یکی مه و یکی که، بردل وی اندیشه گذشت، که مگر ایشان ببدی بوده‌اند، ایشان می‌رفتند، آن کودک کهینه روباپس کرد و گفت: ایها الشیخ! یعلم ما فی انفسکم فاحذروه. بوالحسن مزین گوید: کی گوئی مرگ مرا بگرفت. گفتم: احسنت، بنگر کی من چه می‌اندیشم و این کودک چه گفت؟ باز همان کودک کهین روی باز پس کرد و می‌رفت گفت: ایها الشیخ! یقبل التوبة عن عباده. وی گوید: کی موی خویش بدست بگرفتم و گفتم: احسنت! من شیخ حرمین و کودک بر سرمن مشرف و من در نظرنه! نصف باز روی با پس کرد و گفت: ایها الشیخ! منهم صبیان و منهم شبوخ، یعنی این دوستان او نه همه ییرانند، کودکان هم هستند

شیخ الاسلام گفت: پندارم که این حکایت کسی دیگر را بوده، عمو مزین را گفت در آمیخته بود، واللّه اعلم.