گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید:با عارفی بزرگوار در سفری بودم به منزلی فرود آمدیم شیری بیامد و نزد ما بخفت من از بیم برخاستم و بر درختی شدم و تا بامداد بر شاخ درخت می بودم ولی عارف بخفت و از شیر نهراسید روز دیگر بمنزل دیگر فرود آمدیم شب پشه ای بر او نشست و تا بامداد از آزار پشه می نالید او را گفتم ای شیخ دوش از شیر به آن عظمت باک نداشتی و نیندیشیدی امشب از پشه ای بدین ضعیفی چرا چنین ناله کنی؟

گفت دوش ما را از خود فراگرفته بودند و از خود ربوده و رقم نیستی بر صفات ما کشیده و از خود بی خود گشته بودم و به حق قائم شده بودم ولی امشب ما را بما بازدادند تا پشه ای بدین ضعیفی ما را به ستوه آورد