گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: در بادیه می شدم درویشی را دیدم که از گرسنگی و تشنگی چون خیالی کشته و سر تا پای او خونابه گرفته به تعجب در وی نگریستم و خدای را یاد میکردم ناگهان چشم باز کرد و گفت این کیست که امروز در خلوت ما رحمت آورد؟ در این حال ناگهان از سر وجد خویش برخاست و خود را بر زمین میزد و مشاهده ای که در پیش داشت جان نثار همی کرد و می گفت

من پای ز جان برون نهادم زمیان

جان داند با تو و تو دانی با جان

در کوی تو گر کشته شوم باکی نیست

کودا من عشقی که بر او چاکی نیست

یک عاشق آزاده نه بینی بجهان

کز باد بلا بر سر او خاکی نیست؟