گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: آه از دوستی که همه گرد بلا انگیزد آب چشمه چشم ریزد، آتشی است که جان و دل سوزد معلمی است که همه بلا وجور آموزد، از کشتن عاشقان همواره دست در خون دارد چون حجره از کوی عافیت بیرون دارد هر جا که نزول کند جان به پذیرائی خواهد تا عافیت در سر بلا شود و فراغت در سر شغل رود

الهی در سر گریستنی دارم دراز ندانم از حسرت گریم یا از ناز؟ گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز از ناز گریستن چون بود: این قصه ای دراز

ای یار مهربان بارم ده تا قصه درد خود بتو پردازم یک نظر در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم عزت قدم از انواع کرم راهی ساخته که ناپیداست و رهی را اول قصدی غیبی دهد تا از جهانش باز برد پس نوری روشن دهد تا از جهانیانش باز برد پس کششی نزدیک دهد تا از آب و گل باز برد چون فرو شود آنگاه وصال فرد را شاید

جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد ز هر علت و دردی باید

زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی

کاندر خور غمهای تو مردی باید

من چه می دانستم که پاداش بر روی دوستی تاش است من همی پنداشتم که مهینه خلعت پاداش است کنون دریافتم که همه یافتها دریافت دوستی لاش است

پیر طریقت گوید: دو گیتی در سر دوستی شد و دوستی در سر دوست اکنون نمی یارم گفت (نمی توانم بگویم) که منم، نمی یارم گفت که اوست، چنانکه:

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده مرا خوش است تا دوست در اوست

از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست

یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست

آن مهابت و حلاوت و محبت از آن است که نور قرب در دل او تابان است و دیده وری دوست دیده دل او را عیان است

الهی به بهشت و حور چه نازم؟ اگر مرا نفسی دهی از آن نفس بهشتی سازم ای جلالی که هر که به حضرت تو روی نهاد همه ذره های جهان خاک قدم او را توتیای چشم خود ساختند و هر که به بدرگاه عزت تو پناه جست همه آفریدگان خود را علاقه فتراک دولت او ساختند

اگر در قصر مشتاقان تو را یک روز بارستی

تو را با اندهان عشق این جادو چکارستی

وگر رنگی ز گلزار حدیث او بدیدی تو

به چشم تو همه گلها که در باغست خارستی

باش ای درویش تا این کالبد را به مرگ درهم شکنند و در خاک لحد ریز ریز کنند آنگاه به کمال قدرت

الهی آنرا دوباره خلعت اعادت پوشند سپس در آب حیات مطهر کنند و از آنجا بفردوس برده معطر کنند آنگاه بس نماند که آنچه خبر است عیان شود خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود و آب ملاطفت در جوی مشاهدت روان گردد قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلی عیان شود تا دیده و دل و حال هر سه بدو نگران شود