گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: الهی به قدر تو نادانم و سزای تو را ناتوانم در بیچارگی خود سرگردانم و روزبروز بر زیانم چون منی چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم که بر هیچ چیز هست ماندانند ندانم چشم بر روزی دارم که تو بمانی و من نمانم، چون من کیست که آن روز به بینم ور به بینم فدائی آنم

خداوندا همچون یتیم بی پدر گریانم در مانده در دست خصمانم خسته گناهم و از خویشتن بر تاوانم، خراب عمر و مفلس روزگارانم خداوندا فریادرس که از ناکسی خود بفریادم

دریغا که روزگار بر باد دادیم و شکر نعمت ولی نگذاردیم دریغا که قدر عمر خویشتن نشناختیم و از کار دنیا به اطاعت مولی نپرداختیم دریغا که عمر عزیز به سر آمد و روزگار بگذشت و تبعات آن بماند